"ابزار طلائی راز" از بهناز عزیز:
یه ایده برای كسانی كه تجسم براشون سخته:
دیدید فیلمهای كه پخش میشه آخرین قسمت سریال چطوری تموم میشه،برمیگردن از اول داستان چه جاهای تلخ و شاد و...نشون میده، بعد میگه چند سال بعد. مثلا نشونه شخصیت داستانها با دوتا بچه كناره ساحلن و خوشن.
حالا چرا ایجوری خوب وقتی به گذشته برمیگردین چون قبلا اتفاق افتاده راحت تر میتونید به آینده بیارید خیلی جالب هم هست. میتونید یه صحنه مثلا روز آشنایی رو تجسم كنید كه تو گذشته شما بوده بعد صحنه آشنایی با یه موسیقی رمانتیك، آهسته آهسته تصور كنید. توجه كردید حركت آهسته چه قشنگه خوب لحظات قشنگ گذشته رو آهسته جلو چشم بیارید و لحظات بد رو كوتاه و تند.
تجربه خودم رو بگم. من دنبال كار میگردم بهناز رو میبینم كه به كلاس میره بعد به دانشگاه، میبینم كه اشك میریزم واسه امتحاناتم و بعد لحظه خوشی كه استاد به من میگه تو آینده خوبی در پیش داری چون پشتكار داری اینو آهسته آهسته میكنم ، بعد داره كتاب راز میخونه تصمیم میگیره بهش عمل كنه بلند میشه از خصوصیات كارش مینویسه. چیزای كه تو واقیعت انجام دادم. خوب تصویر مثل آیینه پاك و صاف جلومه بعد یواش یواش میام جلو خودمو میبینم سركارم دارم به همه عزیزام پول میدم وشادم.
Your Code Here